125 یادت نره
-
نام کامل اثر:125 یادت نره (آشنایی با تلاشهای امدادگران آتشنشانی)
-
نویسنده:سیدمحمد مهاجرانی و فاطمه غلامیانتشارات:جمالتعداد صفحه:12قطع (اندازه):وزیرینوبت چاپ:19سال چاپ:1401گروه سنی:الف و بدسته بندی:آتشنشانی، پیشبینیهای ایمنیقیمت: استعلام
دربارهی کتاب 125 یادت نره
اینکه کودکان با شمارههای اورژانسی و وظایف هر کدام آشنا باشند، از اهمیت زیادی برخوردار است. خانوادهها وظیفه دارند در خصوص آتشنشانی، اورژانس یا پلیس با کودکان خود صحبت کنند و کتابهای آموزشی در این مورد را برای آنها بخوانند. کتاب «125 یادت نره» یکی از کتابهای مفید در این خصوص است که در مورد آن اینطور نوشته شده است:
زندگی ما پُر از رویدادهای تلخ و شیرین است.
هنگامی که یک حادثهی تلخ و ناگوار در زندگی ما روی میدهد چه کار باید بکنیم؟
بعضیها میترسند. بعضیها کنترل خود را از دست میدهند. برخی دیگر...
شاید ما ندانیم که برای برخورد با حادثههای تلخ، سازمانی وجود دارد که به راحتی مشکلگشاست.
سازمان آتشنشانی و خدمات ایمنی سازمانی است که با یاری خدا با حوادث ناگوار مقابله مینماید.
بعضیها گمان میکنند کار این سازمان فقط خاموش کردن آتش است!
برای آشنایی هر چه بیشتر شما با کارهای مختلف این سازمان و سختکوشیها و فداکاریهای امدادگران عزیز، کتاب 125 یادت نره را برایتان آماده کردهایم.
امیدواریم در زندگی زیبا و شیرین شما، حادثهی تلخی روی ندهد و اگر حادثهای رخ داد، 125 یادت نرود!
معرفی شاعر
سیدمحمد مهاجرانی روحانی خوشذوقی است که شعر و شاعری را از سال 65 آغاز کرده است. سید محمد مهاجرانی به عنوان شاعر گروه سنی کودکان و نوجوانان کتابهای مختلفی را منتشر کرده است که همگی در حوزهی مسائل دینی، سیره پیامبر، اموزههای دینی به کودکان و موارد مشابه است. از جمله کتابهای اشعار این شاعر میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- هدیههای خدا (۱۰جلد): خداشناسی برای خردسالان (نعمتهای خدا)
- خدای خوب من (۶ جلد) : خداشناسی برای خردسالان (صفات خدا)
- دنیای ما چه زیباست (۵ جلد) : خداشناسی برای خردسالان (خدا و آفرینش)
- ده کودک، ده فکر: آشنایی با غدیر برای کودکان
- نشانههای امید : (۱۰جلد) زمینهسازی بحث ظهور برای خردسالان
- ببین و بدان (۱۰ جلد) : آشنایی با اخلاق خوب و بد برای خردسالان – در قالب کتابهای بیمتن
بریدهای از کتاب 125 یادت نره!
یکی از شعرهای کتاب «125 یادت نره» را میتوانید در اینجا بخوانید:
سلمان و سامان و سعید
سوی آسانسور دویدند
یک و دو سه دکمههاشو
هی میزدند میخندیدند
طبقهی هفتم رسیدند
وا نشد اما درِ اون
داد میزدند: کمک! کمک!
زود برسید به دادمون
یه بچهای اون ور در
صدای فریاد رو شنید
صد و بیست و پنج زنگ زد و گفت
زود برسید! زود برسید!
[نظرات کاربران]